مامانجونمم رفت! گه تو زندگی. نتونستم این دم آخری هم ببینمش. ناراحتم. همیشهی همیشه تصورم از عروسیم این بود که موقع عکس گرفتن، خودم و وی با پدر/مادربزرگامون عکس میگیریم. اما الآن فقط یه مادربزرگ موند برام. همین. غم قلبم رو گرفته و هیچی نمیتونم بگم.
هفته دیگه باید برای کنکور ثبتنام کنیم. مگه اینکه همین موضوع، منو ت بده و بهم بفهمونه که بچ! تو واقعا کنکوری شدی. چندتا مسئله نمیذاره که من واقعا بفهمم کنکوری شدم. اول اینکه نمیخوام و نمیتونم باور کنم انقدر بزرگ شدن رو، وقتی کلاس اول بودم و اوناییکه راهنمایی بودن رو میدیدم، فکر میکردم دیگه بزرگتر و عاقلتر ازین آدما وجود نداره. دوم اینکه همیشه فکر میکردم وقتی آدم بزرگ میشه، یهشبه نمودِ بیرونی نشون میده.
درباره این سایت